the end of time after him part 54 ( آخرین پارت )

لوکاس جلوی من بود دوباره صدای شلیک شنیده شد لوکاس روی زمین افتاده از شونه اش خون می ایدوند اون طرف تر ساشا روی زمین افتاده بود یک گلوله وسط سرش شلیک کرده بود با تعجب و لرز افتادم زمین لوکاس را توی بغلم گرفتم اشک هایم بی وقفه فرو میریختن دستم را رو یدونه اش گرفتم تا خونریزی بیشتر نشه
ناتاشا : نه نه نهلوکاس نه تو میتونی عزیزم دووم بیار
لوکاس : (با بی حالی درد ) ناتاشا ببخشید که عشقمون اینطوری تموم شد من فکر میکردم میتونیم یه آینده قشنگ داشته باشیم با چند تا بچه زندگی قشنگی رو شروع کنیم اما ... عزیزم اگه من برم تو زنده بمون ( سرفه ) هر وقت دلت برای من تنگ شد فقط چشم هات رو ببند و منو ببین من اونجا خواهم بود ...
ناتاشا : نه لوکاس ( گریه شدید ) چرا ما میتونیم نه من اون پادزهر رو پیدا میکنم تو خوب میشی عزیزم
لوکاس : ناتاشا من دارم میمیرم
ناتاشا : نه نه این نمیشه این اتفاق نمی‌افته
لوکاس : دستم را روی گونه ات می‌گذارم با آخرین توانم میگم میشه برای آخرین بار ببوسمت ؟‌
ناتاشا ویو: بین اختیار سر تکان دادم و بوسیدمش لبخند ملیحی زد و گفت تا ابد عاشقت میمونم میخوام اون دنیا تورو ببینم من همیشه کنارت میمونم عزیز ترینم خداحافظ تنها کسی که باعث شد بیشتر حس دوست داشته شدن بکنم
و بعد دستبندش را توی دستم هام گذاشت و توی آغوشم آخرین نفسش را کشید
گریه ام بند نمیومد اومد صورت بی گناهش همان لحظه را به خوبی یادم هست
ناتاشا : نه لوکاس نه ... عزیزم برگرد من چطوری بدون تو زندگی کنم
چند ساعت گذشت با بدنی خونی و زخم های عمیق لب صخره نشستم دنیا تمام شده بود و من آخرین انسان باقی مونده توی دنیا بودم خاطراتم با دوست هام ، پدر و مادرم ساشا و لوکاس را مرور میکردم دیگر گریه نمیکردم خیلی ضعیف شده بودم خورشید داشت غروب می‌کرد اما صدای زمزمه کوچکی من را به سمت خودش کشاند اما کسی اونجا نبود این زمزمه بهم حس امنیت میداد از جایم بلند شدم اما به سختی راه میرفتم نیاز به خون داشتم با اینکه هنوز خون ساشا و لوکاس باقی مانده بود اما هرگز اینکارو انجام ندادم با ناخن های خوناشامی هم چوب درختان را برش میدادم با سختی تابوتی چوبی ساختم چند بار بینش بیهوش شدم و باز بلند شدم بدن لوکاس را داخل تابوت گذاشتم و ساشا را هم توی اون یکی تابوت با گیاهانی که هنوز پژمرده نشده بودند داخل تابوت ها گذاشتم موهای ساشا را نوازش کردم و دستبند لوکاس را پوشیدم حالم خیلی بدتر و بدتر شد بلند گفتم لوکاس تو زدی زیر قولت تو ترکم کردی و ساشا تو هم به خاطر انتقام همه چیزمون رو ازم گرفتی غروب خورشید رو به اتمام بود من در آن لحظه نفس های آخرم را میکشیدم برای همین با صدایی زمزمه مانند گفتم دوستت دارم لوکاس دوستت دارم و در آخر مردم ...
دیدگاه ها (۱۱)

Yesterday was the birthday of the best girl in the world, th...

یونگیعلی🤣❤️

the end of time after him part 53

سناریووقتی باهات دارن دعوا میکنن که یهو یه بشقاب رو برمیدارن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط